.jpg)
ذهنيت مرد چنان تغيير كرده بود كه حتي از سايهء خودش نيز ميگريخت . گاهي فكر ميكرد كه سايه اش هم با او بيگانه شده است . مدتي ميشد شكنجهء گنگ در روح و روان او خانه كرده بود . احساس بيگانه گي از هرچه و هركس سخت آزار جانش شده بود .
وقتي از كار برميگشت ، در فضاي سرد و كرخت خانه ، بين زن و شوي سلام و خوش آمد و لبخندي در كار نبود . هرچه بود، بغض بود . هرچه بود ، گريز و سردي بود . تا او پا به داخل خانه ميگذاشت ، زن پيشاپيش از اتاق سالون ميگريخت . گاهي كه مرد خوشخوي ميبود ، از دروازهء خانه كه داخل ميشد ، اسم زن را با پسوند جان صدا ميكرد و زن هم اگر ناراحت و تلخ نميبود ، با لبخند چقر ، بيمزه و بيرنگ ، جواب شوي را ميداد و راهش را ميگرفت و ميرفت به آشپزخانه و خود را به ديگ و كاسه و طبق سرگرم ميكرد . حد سخن گفتن بين زن و مرد همين بود . زن به راهي بود و مرد به راهي . زن در فكر و تخيلاتش از كانادا ، براي خود گلشني درست كرده بود و مرد در فكر و سوداهايش ، براي خود جهنمي ساخته بود : " اينجا جاي من نيست . كانادا جاي مرد نيست !"
كانادا سرزمين ديگري بود ، پر رنگ و پرجلا با مردماني از هر قواره و هر رنگ . از همينرو بود كه رفـــتـــار زن و شوي هــم ، رنگ ديگري به خود گرفته بود . زن دريافته بود كه پاره هايي از فكر و ذكر مرد ، ديگر به او تعلق ندارد . زن دريافته بود كه مرد همه چيز را از اطراف خود ميزدايد و به فكر ساختن خانه و زنده گي نيست . " نباشد كه نباشد ، زنده گي به آخر نرسيده ! "
مرد متوجه شده بود كه زن تغيير كرده . آب و هواي كانادا او را شاداب و سرحال ساخته . فيشن و درشنش زياد شده و چشم و گوشش باز . مرد ميديد كه زن بيشتر به خودش ميرسد و به زيبايي پوستش و رنگ مويش .
- چرا موهايت را الق بلق كردي ! خجالت نميكشي ؟ از من اجازه گرفته بودي ؟!
زن از پسخانه صدا زده بود :
- موي رنگ كردن هم اجازه كار دارد ؟!
- اگر زن من هستي ، هركار ، اجازه كار دارد !
مرد آشكارا ديده بود كه زن سرش به خانه است و پايش به بيرون .
- كجا بودي او زنكه ؟
- كورس رفته بودم !
- كورس چه رفته بودي ، به من گفته بودي ؟
- كورس انگليسي گرفته ام !
- از كي انگليسي خوان شده أي !؟
- از وقتي كه به كانادا آمده ام !
- بسكلان ... بسكلان...! انگليسي به درد من و تو نميخورد !
زن با خونسردي به جواب شوي گفته بود :
ادامه مطلب |