.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 118
بازدید دیروز : 144
بازدید هفته : 263
بازدید ماه : 262
بازدید کل : 20370
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


فال حافظ


داستانهای کوتاه ( طوفانی که ستاره را ربود)

طوفانی که ستاره را ربود

 

هرشب لب بام می برآمد و به تماشای ستاره ها می نشست. از دیدن ستاره به وجد می آمد و خوشحالی می کرد. او در جستجوی همان ستاره ی دلخواهش بود. تا نیمه های شب انتظار می کشید تا ستاره بیاید. به او نگاه کند، به او بخندد و تا سپیدی صبح همراهش باشد.

وقتی هوا ابری می شد ستاره ی او هم پنهان می شد و او را اندوهگین می کرد. به ابرها ناسزا می گفت که چرا نمی گذارند او به ستاره ها ببیند. ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 29 شهريور 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه : ( گردن بند )

                                      گردن بند

 

جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقت هستم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، آن را نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام را که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی برایت بدهم، او عروسک قشنگی است ، می توانی در مهمانی هایت دعوتش کنی، قبول اس؟

- نه عزیزم، باشد، مشکلی نیست…

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”

هفته بعد پدرش مجددا ، بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید : ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 27 مرداد 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه : ( بی تفاوت )

بي‌تفاوت

فروغ فرخ‌زاد

 

 

وقتي در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاري روي صندلي راحتي‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشي که او در نظر من بزرگ جلوه مي‌داد به رويم نگريست و آن وقت مثلِ اين که صداي به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رويا بار و شيريني بيدار کرده باشد آهسته گفت:

«عجب!... شما هستيد، بفرماييد، خواهش مي‌کنم بفرماييد.»

با اندوه پيش رفتم، قدم‌هايم مرا مي‌کشيدند، انتظار نداشتم که بعد از يک هفته دوري و قهر اين‌قدر بي‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر مي‌کردم با همة کوششي که او براي پنهان کردنِ احساساتش مي‌کند باز من خواهم توانست بعد از يک هفته، در اولين ديدار بارقة ضعيفي از شادي و خوش‌بختي آني را در چشمانِ او بيدار کنم و با اين همه ترسيدم به چشمانش نگاه کنم. ترسيدم در چشم‌هاي او با سنگي روبه‌رو شوم که بر روي آن هيچ نشاني از آن‌چه که من جست‌وجو مي‌کردم نقش نشده باشد. پيش خودم فکر کردم:

من نبايد مثلِ هميشه تسليم او باشم، من مي‌خواهم حرف‌هايم را بزنم و او بايد گوش بدهد، او بايد جواب بدهد، من او را مجبور مي‌کنم، و در تعقيب اين فکر با اطمينان و اندکي خشونت در مقابلش ايستادم.

«مي‌داني که براي چه آمده‌ام؟!»...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 29 خرداد 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه :( نامه سپید)

ترانه استقلال


اواخر سال تعليمی بود‌.   شايد هم ماه‌های عقرب يا قوس‌.   درست به خاطر نه ‌دارم‌.   صنف اول بودم‌.   شيشه‌های در و پنجره‌های صنف ما شکسته بود‌و باد از لای شيشه‌های شکسته به صنف ما هجوم می‌آورد و موهای شانه شده‌ و شانه نشده ما را مورد تهاجمش قرار ميداد‌.   در آن فصل سال تقريباً همه ما ريزش ميداشتيم‌ و همان‌طور که تن هايی کوچک و لاغر خود را زير لباس سياه مکتب کوچک و کوچکتر مي ساختيم‌، بينی خود را پر سر و صدا بالاکش مي کرديم‌ و بعد با آن که مي دانستيم که از دستمال بينی در جيب ها و بکس ما خبری نيست‌، مأيوسانه و به سرعت به جستجوی آن مي پرداختيم ‌و وقتی از جستجوی بي حاصل فارغ مي شديم‌ همان طور که با تمامی توانايی خود سعی مي کرديم‌که ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 25 فروردين 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه :( نامه سپید)

 

 نـامـــه ســــپيد

 

اهدا به لیلا صراحت روشنی

1337-1383

دریچه صندوق پستی را باز نمود. به پاکت سفید که میان دستش می لرزید، لحظاتی دید و نامه را رها کرد. سیاهی میان صندوق پستی نامه را چون قطره یی از نور بلعید و دریچه بسته گشت.

ځلا با سرعت دور شد. از سرک خلوت گذشت و آن سوی سرک در باریکه راه میان درختان براه افتاد. شمال می وزید و برگهای درختان با شکسته دلی زیر قدم هایش می شکستند. خنک نبود اما به شدت احساس سرما می کرد. زمستان در دلش خانه کرده بود و امیدهایش یخ زده بودند. با سرعت گویی بخواهد از خود بگریزد میا ن باریکه راه تقریبا می دوید و با دستانی لرزان یخن بالاپوش بارانی اش را بروی سینه اش محکم می کشید.

آخرین ضربه کشنده بود. لیلا مرده بود. بی وقت و ناگهان راهش را گرفته و رفته بود. ځلا تا خبر شده بود، نیمی از وجودش تهی گشته بود. مرگ دوست همینگونه است، نیست؟ احساس می کنی که نیمی از گذشته و خاطرات و خوشی هایت از دست رفته اند و با دوستت یکجا سر به نیست شده اند. چه کسی دیگر جز او اين لحظات خوب و با شکوه را دیده بود؟ چه کسی جز او با تو خندیده بود، گریسته بود، عاشق شده بود؟ چه کسی ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 29 بهمن 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوناه ( گم )

گـــُـم

 

ذهنيت مرد چنان تغيير كرده بود كه حتي از سايهء خودش نيز ميگريخت . گاهي فكر ميكرد كه سايه اش هم با او بيگانه شده است . مدتي ميشد شكنجهء گنگ در روح و روان او خانه كرده بود . احساس بيگانه گي از هرچه و هركس سخت آزار جانش شده بود .

وقتي از كار برميگشت ، در فضاي سرد و كرخت خانه ، بين زن و شوي سلام و خوش آمد و لبخندي در كار نبود . هرچه بود، بغض بود . هرچه بود ، گريز و سردي بود . تا او پا به داخل خانه ميگذاشت ، زن پيشاپيش از اتاق سالون ميگريخت . گاهي كه مرد خوشخوي ميبود ، از دروازهء خانه كه داخل ميشد ، اسم زن را با پسوند جان صدا ميكرد و زن هم اگر ناراحت و تلخ نميبود ، با لبخند چقر ، بيمزه و بيرنگ ، جواب شوي را ميداد و راهش را ميگرفت و ميرفت به آشپزخانه و خود را به ديگ و كاسه و طبق سرگرم ميكرد . حد سخن گفتن بين زن و مرد همين بود . زن به راهي بود و مرد به راهي . زن در فكر و تخيلاتش از كانادا ، براي خود گلشني درست كرده بود و مرد در فكر و سوداهايش ، براي خود جهنمي ساخته بود : " اينجا جاي من نيست . كانادا جاي مرد نيست !"


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 24 آبان 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان های کوتاه ( دروازه بهشت )

دروازه ی بهشت

 

تو انتظار یک جاده را داشتی، يا يک رود خانه ، قایق ، دروازه و یا یک نگهبان را . همه چیز مهیا بود ؛ اما هیچ کدام آنطور که تو تصورمیکردی ازآ ب در نیامد. جاده با پیاده رو هایی که همیشه بر آن قدم میزدی، فرقی نداشت. هر دو  اسفالت شان همسان بود.  کثیف ، همراه با ساجق های خاک خورده و چسبیده به تن شان، آب دهان تازه و مدفوع یک سگ.

پاهایت بسیار خسته بودند. وقتی به رودخانه رسیدی بیشتر به مجرای فاضلابی شباهت داشت، راکد؛ با جلبکها و کیسه های پلاستیکی شناور روی آب. قایقی با  تن پوسیده اش درآ ب لنگر انداخته بود، اما به آ ن هیچ دسترسی نبود. در عوض پیاده رو ، ترا به آنسوی یک پل آهنی و بزرگ میبرد، پلی به رنگ خاکستری.

پس از آن، دیواری با  خشت های ارغوانی تا ابدیت پیش میرفت. روی دیوار پوستر هایی نصب شده بودند. تبلیغات یک نمایش یا فیلم ؛همان یک پوستر دوباره و دوباره پشت سر هم چسپانده شده بود.  آنها صورت یک زن را نشان میدادند، زن انگار غافلگیر شده باشد، دستهایش در هوا به حالت دفاع ، معلق بود. ..

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 28 مهر 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان های کوتاه ( سنگ قبر)

سنگ قبر

 

سنگ های قبر برخی ایستاده بودند و بعضی خوابیده. کوچک. بزرگ. سفید. سیاه. مرد سنگ قبر فروش میله آهنی را با چکش هه کرد به مغز سنگ: ترق ق. صدایش در مغزم فرود آمد: شرق. از دیروز همه اش فکر می کنم که این ها باعث می شود که مردم بمیرند. از دیروز فکر می کنم که برای آن دسته افرادی که سنگ قبر می فروشند و یا سنگ را حکاکی می کنند، چه بگویم؟ شاید سنگ قبر فروش. اما سنگ فروش به نظرم جالب تر می آید.

از دیروز که پیش سنگ قبر فروشی ایستاد شدم تا ببینم سنگ قبر در کابل چند قیمت دارد، به نظرم می رسد این مردها خیلی علاقه دارند تا با مرگ و قبر و مردن ارتباط داشته باشند. دیروز که پیش سنگ قبر فروشی رفتم در دهبوری، مردی عینک دبل سیاه به چشمانش زده بود، سنگ قبر سفید مرمر را عین مرده یی که روی سنگ غسالخانه دراز افتاده است، جلو خودش راست کرده بود؛ ترق، ترق، با میله آهنی می کوبید، روی خطوط سیاهی که از کلک یک خوشنویس زبان فارسی تراوش کرده است، روی سنگ سفیدی که دراز به دراز افتاده است، جلو مرد میله به دست تا با چکش جان سنگ را بخراشد و بعدش روی جنازه کسی پهن کند، بعدش به جان کسی دیگری بیافتد.

سنگ قبرهای متنوع به پیش چشمانم صف کشیده اند: ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: شنبه 26 تير 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان های کوتاه ( نامه ی از دوزخ)

نامه اي از دورخ

 

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند .

 

 اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

 

گيرنده : همسر عزيزم

 

موضوع : من رسيدم

 

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!!

برگرفته ازسايت تبيان زنجان

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 14 ارديبهشت 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان های کوتاه : ( وکیل )

وکیل

 

مطمئن نبودم که من یک وکیل دارم، نمی‌توانستم در اصل اطلاع دقیقی بگیرم، همه‌ی چهره‌ها غیرقابل‌تحمل بودند، بیشتر آدمهائی که در مقابل من رفت‌و‌آمد می‌کردند و پشت‌سر‌هم تو راهروها از مقابل من رد می‌شدند، همگی شکل زنهای چاق و پیر بودند، با پیش‌بندهای بزرگ راه راه آبی تیره و سفید که تمام اندامشان را پوشانده بود. دستی روی شکم می‌کشیدند و با قدم‌های سنگین به این سو و آن سو می‌رفتند. نیز نتوانستم دریابم که آیا ما درون ساختمان یک دادگاه بودیم؟ بعضی شواهد بر له، ولی بیشتر علیه این نظر بودند. جدا از تمامی مسائل در دادگاه، صدای مهیبی از فاصله دور بلا‌انقطاع شنیده می‌شد. معلوم نبود از کدامین سو، چرا که در تمامی راهرو طنین انداخته بود. اینطور به نظر می‌امد که از همه جا، یا شاید همانجائی که اتفاقاً آدم توی آن قرار دارد، انگار محل اصلی طنین این صدای غریب بود. این یک خیال بود، چرا که صدا از فاصله بسیار دور به گوش می‌رسید. این راهروهای باریک و دالان‌‌مانند که به آرامی بهم متصل می‌شدند، با درهای بلند و تزئین‌های ساده،؛ مثل‌اینکه به یک خواب عمیق دائمی فرو‌رفته‌باشند، راهروهای یک موزه یا یک کتابخانه بودند . اما اگر اینجا اداگاه نیست، پس چرا من نگران ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 13 فروردين 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه ( جینی دختر زیبا... )

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگ است ، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی را برایت می دهم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تانه کمکت کنه. “

جنی قبول کرد… او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند. یک شب ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 17 آذر 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان های کوتاه : ( پرواز شمار 172 )

پرواز شماره يكصدو هفتاد د

و

 

من به قطرات باران كه شتابان به شيشه ي بلند قامت اصابت ميكرد و ميريخت: روي زمين ، روي سنگ ،روي شانه هاي عابرين گريزان و روي كوچه، نگاه ميكردم. باران مثل ياد تو بود.مثل عشق تو بود، مثل دل تو بود. جاري، ريزنده و بخشنده. باران مثل تو تا مي آمد هرچی را که زخمی و ناپاك بود مي شست. باران هرچه را که در مسيرش بود. چشمه ميكرد، زلال ميكرد، تازه ميكرد و با هستي اش مي آميخت. چنان كه تو مرا با هستي ات آميخته اي. چنانكه تو مرا شسته اي و زلال كرد ه اي.

واي باران ، باران

شيشه ي پنجره را باران شست

از دل من اما ..

چه كسي

نقش تراخواهد شست .

چه كسي ، چه كسي ....

 

يادم آمد كه مصدق رادوست نداشتي. يك روز شعرهاي او را با دلسردي برايم ميخواندي. ميگفتم: خيلي مجموعه خاكستري را دوست دارم. ميگفتي بسيار زيبا ست .

ولي ميدانستم كه هيچ مصدقي را دوست نداري. تو دوست داشتي شعرهاي خود را برايم بخواني و آنها را رديف كني. اين را گفتم وقتي نبودي، اين را وقتي آمدي ، اينرا...راستي تو چقدر خود خواه هستي. درست مثل باران ، تا ميايي همه چيز را برهم ميزني وخشك و تررا به هم مياميزي.

اينجا که ميرسم، مي ايستم. با خود ميگويم. ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه :( داستان واقعی...)

داستاني بسيار زيبا و واقعي

 

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 15 تير 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه :( مادر )

مادر

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود . او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه های مدرسه  غذا می پخت. یک روز آمده بود دم در مدرسه که احوالم را بگیرد  و مرا با خود به خانه اش ببرد خیلی خجالت کشیدم . آخ، او چطور توانست این کار رابامن بکند ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر به سویش نگاه کردم وفوراً از آنجا دور شدم روز بعد یکی از همصنفی هایم مرا مسخره کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره . دلم میخواست خودم ره گم و گور کنم . کاش زمین دهن باز میکرد و مرا .. کاش مادرم یک قسمی گم و گور می شد...روز بعد برایش گفتم اگر واقعن می خواهی مرا بخندانی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ او هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم می خواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با اونداشته باشم .

سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 18 خرداد 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان:( جینی دختر زیبا...)

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگی  اس، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

جنی قبول کرد...

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.

بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت....


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 27 اسفند 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه :(داستانی زیبا...)

داستاني بسيار زيبا و واقعي

 

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى  که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان :( پدرم و رادیوی کوچکش )

پدرم و راديوی کوچکش

پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.

من از روزی که خودم را واطرافم را شـناخـتم، پدرم رادیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی که به تشـناب هم می رفـت، رادیو بیخ گوشش بود و چغ و پغ می کرد. این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را می دیدم، می ترسـیدم و بی اختیار به یاد درس های کورس انگلیسی می افتادم. یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشـهء خانه می کشـاند و آن گاه کتاب انگلیسی را می گشـودم و به خواندن درس های انگلیسی مشـغـول می شـدم. تـنها دراین وقـت ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت می داد ، کمی کاهـش می یافـت.

پدرم، رادیو و انگلیسی تمام لحظه های زندگی ام را مثل ابر های سـیاه پوشـانده بودند. بعضی اوقات خودم را به زنجیر های سـنگینی بسـته می یافـتم. آن زنجیر ها از پدرم و از چشـم های غضبناک او و از رادیوی کوچک و صدای چغ پغ او و از کتاب انگلیسی و خط های آن تشـکیل شـده بودند. خیال می کردم که توان رهایی از چنگ این زنجیر ها را ندارم. یادم می آید، در صنف پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج سـاخـت و به کورس انگلیسی شـامل کرد. یادم اسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را این طور بیان کرده بود:


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 24 ارديبهشت 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان :( لکه )

 

آقا میرزای صراف از چند روزی به این سو در بستر مرگ افتاده بود و اهالی کوچهء " بهارستان" منتظر خبر مرگش بودند. وقتی شاه ولی ، یگانه پسرش ، از دروازهء خانه خارج می شد ، یکی از کوچه گی ها پیش رویش می ایستاد و می پرسید:

- چطور است، وضعش چطور است ؟

پاسخ می شنید :

- بسیار خراب، چیزی نمانده است!

و پرسنده که فکر می شد با پیشانی شنیده است، اندام پیش انداخته اش را پس می کشید و همراه باری از اند یشه راه می افتاد.

آقا میرزا در " بهارستان" به نام " قارون" مشهور بود ، به دلیل این که کنسک و بی خیر و خیرات بود. به گپ مردم از سنگ و ریگ روغن می کشید و ذخیره می کرد و برای عزراییل هم به آسانی جان نمی داد. هر روز صبح وقت ، عصا زنان به سرای صرافان می رفت و شامگاهان چریکی و دور از انظار به خانه بر می گشت. از کار و بار و درآمدش حتی شاه ولی هم بوی نمی برد. شام که می آمد ، گاو صندوقش را با کلید مخصوصی که همیشه با پن بزرگی در سجاف زیر پیراهنش بسته می بود ، باز می کرد. به قول مردمی که خود را با خبر می گرفتند ، بسته های پول را تف و گره می زد و به چال گاو صندوق می انداخت. مردم از اینش هم خبر داشتند که در عمرش تنها یکبار به گدا ها ی محله گوشت قربانی داده بود ، که پسان پرده از رازش افتاده بود و همه دانسته بودند که گوسپند شب قبل از قربانی ناگهانی به مرگ خود مرده است. نزدیک بود که کار به کشت و خون بکشد ، که یکدفعه شاه ولی چاقو ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان : _( شاخه گل...)

شاخه گلي براي گلنـدام

بعد از گريختن گلندام از خانة شوهرش ،هيچ وقت روستاي ما به آن آرامش و یا شاید هم بتوان گفت به آن یکنواختي اولي برنگشت. گلندام بعد از عروسی، فقط دو روز در خانة سلطان مانده بود. اگرچه من در آن وقتها، كودك بودم،  اما خوب مي ديدم كه چگونه قريه از اين واقعه لرزيد. محمد اکبر٬ پدر گلندام با همه اقتداری که تا آن زمان در خانه داشت٬ دست و پایش را گم کرده بود  و همه هنرش در همان چند سرزنش لحظه های اول آمدن گلندام خلاصه شد. ولی گلندام كه با اين ازدواج و عروسي موافق نبود، نه تنها از كارش پشيمان نشد، بلكه تلاشهاي بعدي خانواده و نزدیکانش را هم بي اثر كرد و تا او را به خانة شوهرش، پس فرستادند، فرداي آن روز بار ديگر گريخت و برگشت.

دیگر این امید که گلندام با سلطان زندگی کند بر باد رفته بود. گلندام چست و چابک بود و چشمان درخشانی داشت. او در آن ایام چهارده ساله می شد و قدش خوب بالا رفته بود، ولی تفاوت سنش با سلطان که ریش پهنی می گذاشت٬ کم نبود و البته، بجز خودش هیچ کس دیگری به این موضوع اهمیتی نمی داد. از طرف دیگر٬ شاید گوشهای سنگين سلطان بیشتر از هرچيز ديگري گلندام را از او می رماند. اصلا گلندام از اندكترين نارسايي در وجود هركسي كه بود، بيحد به وحشت مي افتاد.

اما ديده بوديم که خرامان هم نمي خواست با كوچيها برود. شوهر خرامان٬ شاید چند برابر او سن داشت٬ ولي وقتي كه رفت، مثل گلندام نگريخت و نيامد. او یازده ساله بود كه عروس شد. روز عروسي٬ اشک هايش مثل سيل جاري بود، ولي، زبانش به هيچ حرفي نمی گشت. زنان قريه گريستند و گفتند: «ترسيده است.» من به آخرین حرفهاي ايشان خوب گوش فراداده بودم. آنها نوميد٬ مي گفتند: «دختر همينه!»

البته در مورد گلندام، حرفها يكرنگ نبود. بسیاری از مردم می گفتند: «لعنت به گلندام!» ولی ندرتا هم می شنیدی که بگویند: «گلندام کجا و سلطان کجا!»

اگر برادر گلندام او را مي كشت، شايد همه سروصداها و رسواییها فراموش مي شد. البته، در چنين احوالی، بروز هر بدبختی ممکن بود و همه این را می دانستند، ولي خوشبختانه در خانوادة گلندام چنین روحیه ای وجود نداشت و فاجعه ای از این دست٬ رخ نداد.

نزدیکان گلندام و سلطان مدتها با هم منازعه و مرافعه كردند. سلطان پریشان و خشماگین بود و می گفت: «از سرم تیر می شوم و از ناموسم تیر نمی شوم.»

گلندام گاهی می گریست و گاهی می خندید، ولي قاطعانه تکرار می کرد: «پایم را به خانه سلطان نمی گذارم.»

گلندام همسایة در و ديوار ما بود و خانواده اش شاید به امید تغییر رفتار و فکرهایش او را فرستادند که مدتي نزد مادرم پارة بغدادی بخواند و سوره های نماز را حفظ کند. او که به مادرم علاقمند بود با خوشحالی مي آمد و با آسانی الفبا را آموخت و چند سوره را حفظ کرد.

گلندام هر هفته دو٬ سه باری به درس می آمد، ولي شوق اصلیش نخ و سوزن بود. او يك روز عرقچيني را كه براي برادر كوچكش زردوزي مي كرد و چرمه مي گرفت با خود آورد تا به مادرم نشان دهد. عرقچين از پارچة سبز ابريشمي بود و عجب دل مرا در يك نگاه برد. مادرم هم به نوجوييهاي گلندام در سوزن دوزي مي خنديد و هم مسحور بيقراريها و جست و جوهاي معصومانه اش مي شد. گلندام آنقدر نشاط و نيرو داشت كه مي گفتي در هوا راه مي رود و آن روز هيچ نفهميدم چطور پريد و كلاه را بر سرم گذاشت تا مادرم بتواند آن را خوبتر تماشا كند. بوي خوشي از عرقچين به دماغم پيچيد و در همان لحظه، رسوایی گريختن او كه حرف همه روستا بود بکلی فراموشم شد...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه:(روزی...)

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.

بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان:( نامه سپید)


اهدا به لیلا صراحت روشنی

1337-1383

دریچه صندوق پستی را باز نمود. به پاکت سفید که میان دستش می لرزید، لحظاتی دید و نامه را رها کرد. سیاهی میان صندوق پستی نامه را چون قطره یی از نور بلعید و دریچه بسته گشت.

ځلا با سرعت دور شد. از سرک خلوت گذشت و آن سوی سرک در باریکه راه میان درختان براه افتاد. شمال می وزید و برگهای درختان با شکسته دلی زیر قدم هایش می شکستند. خنک نبود اما به شدت احساس سرما می کرد. زمستان در دلش خانه کرده بود و امیدهایش یخ زده بودند. با سرعت گویی بخواهد از خود بگریزد میا ن باریکه راه تقریبا می دوید و با دستانی لرزان یخن بالاپوش بارانی اش را بروی سینه اش محکم می کشید.

آخرین ضربه کشنده بود. لیلا مرده بود. بی وقت و ناگهان راهش را گرفته و رفته بود. ځلا تا خبر شده بود، نیمی از وجودش تهی گشته بود. مرگ دوست همینگونه است، نیست؟ احساس می کنی که نیمی از گذشته و خاطرات و خوشی هایت از دست رفته اند و با دوستت یکجا سر به نیست شده اند. چه کسی دیگر جز او اين لحظات خوب و با شکوه را دیده بود؟ چه کسی جز او با تو خندیده بود، گریسته بود، عاشق شده بود؟ چه کسی جز او می توانست به یاد بیاورد و درک کند؟ برای چه کسی جز خودش و او آن خاطرات ارزش داشتند، زنده بودند و نفس می کشیدند؟

برعلاوه احساس گناه می کنی. او مرده است و تو زنده هستی. احساس بی وفایی و تقصیر ترا می آزارد. در عذاب هستی که چرا تا زنده بوده است به او زیادتر نرسیده ای. چرا برایش نامه ننوشتی، عکس و هدیه نفرستادی، برایش 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: شنبه 6 مهر 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان:(داستان بسیارزیبا)


مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز آمده بود دم در مدرسه که به من سلام کند و مرا با خود به خانه ببرد،خیلی خجالت کشیدم . آخه او چطور توانست این کار را بامن بکند ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر به سویش نگاه کردم وفورا از آنجا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها مرا مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره،

فقط دلم میخواست یک جوری خودم را گم و گور کنم .  کاش زمین دهن  بازمی کرد و مرا...

روز بعد برایش گفتم اگر واقعا می خواهی مرا شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

او هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم می خواست از او خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم.

سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

آنجا ازدواج کردم ،  خانه خریدم، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یک روز مادرم آمد 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داسان کوتا]:( زنی در فرودگاه)

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»  ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه:( )

 

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.

بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابایت خانه است؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بلی»

ـ می توانم با او صحبت کنم؟

کودک خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت آن جاست؟»

ـ بلی

ـ می توانم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید:  


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه:( گـــُـم)

ذهنيت مرد چنان تغيير كرده بود كه حتي از سايهء خودش نيز ميگريخت . گاهي فكر ميكرد كه سايه اش هم با او بيگانه شده است . مدتي ميشد شكنجهء گنگ در روح و روان او خانه كرده بود . احساس بيگانه گي از هرچه و هركس سخت آزار جانش شده بود .

وقتي از كار برميگشت ، در فضاي سرد و كرخت خانه ، بين زن و شوي سلام و خوش آمد و لبخندي در كار نبود . هرچه بود، بغض بود . هرچه بود ، گريز و سردي بود . تا او پا به داخل خانه ميگذاشت ، زن پيشاپيش از اتاق سالون ميگريخت . گاهي كه مرد خوشخوي ميبود ، از دروازهء خانه كه داخل ميشد ، اسم زن را با پسوند جان صدا ميكرد و زن هم اگر ناراحت و تلخ نميبود ، با لبخند چقر ، بيمزه و بيرنگ ، جواب شوي را ميداد و راهش را ميگرفت و ميرفت به آشپزخانه و خود را به ديگ و كاسه و طبق سرگرم ميكرد . حد سخن گفتن بين زن و مرد همين بود . زن به راهي بود و مرد به راهي . زن در فكر و تخيلاتش از كانادا ، براي خود گلشني درست كرده بود و مرد در فكر و سوداهايش ، براي خود جهنمي ساخته بود : " اينجا جاي من نيست . كانادا جاي مرد نيست !"

كانادا سرزمين ديگري بود ، پر رنگ و پرجلا با مردماني از هر قواره و هر رنگ . از همينرو بود كه رفـــتـــار زن و شوي هــم ، رنگ ديگري به خود گرفته بود . زن دريافته بود كه پاره هايي از فكر و ذكر مرد ، ديگر به او تعلق ندارد . زن دريافته بود كه مرد همه چيز را از اطراف خود ميزدايد و به فكر ساختن خانه و زنده گي نيست . " نباشد كه نباشد ، زنده گي به آخر نرسيده ! "

مرد متوجه شده بود كه زن تغيير كرده . آب و هواي كانادا او را شاداب و سرحال ساخته . فيشن و درشنش زياد شده و چشم و گوشش باز . مرد ميديد كه زن بيشتر به خودش ميرسد و به زيبايي پوستش و رنگ مويش .

- چرا موهايت را الق بلق كردي ! خجالت نميكشي ؟ از من اجازه گرفته بودي ؟!

زن از پسخانه صدا زده بود :

- موي رنگ كردن هم اجازه كار دارد ؟!

- اگر زن من هستي ، هركار ، اجازه كار دارد !

مرد آشكارا ديده بود كه زن سرش به خانه است و پايش به بيرون .

- كجا بودي او زنكه ؟

- كورس رفته بودم !

- كورس چه رفته بودي ، به من گفته بودي ؟

- كورس انگليسي گرفته ام !

 

- از كي انگليسي خوان شده أي !؟

 

- از وقتي كه به كانادا آمده ام !

- بسكلان ... بسكلان...! انگليسي به درد من و تو نميخورد !

 

زن با خونسردي به جواب شوي گفته بود :

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان:(تو نمی توانی)

وقتی برای نخستین بار دست به کار زد پایش را زخمی کرد. می خواست هیزم بشکند که تیشه به پایش خورد. اعضای خانواده ملامتش کرده گفتند : « کار کده نمیتانی، زور بی جا می زنی »

هر روز در دنیای خود غرق بود. می رفت لب دریا می نشست و به آب خیره می شد؛ تا این که کسی او را صدا می زد که شام شده و باید برود خانه.

پدرش برایش گفت به بیخ گل آب بریزد. او این کار را کرد؛ اما پس از لحظاتی صدای شکستن گلدان بلند شد و او را بر جایش میخکوب کرد. پدرش هر چه زود تر خودش  را رساند. دید که گلدان شکسته و شاخه های تازه ی گل نیز از ساقه جدا شده اند. چیز دیگر نگفت و سیلی محکمی به رویش نواخت که چاپ پنجه های پدرش به رویش گل انداخت : « مه به چقه زحمت ای گُله نگاه کردم و ... یک کاره کده نمیتانی نکو.»

باز تصمیم گرفت دیگر هیچ کار نکند.  


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داساتان کوتاه:( بیمارستان وعشق)

 

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستانبستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم ... 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 2 فروردين 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه:( بی تفاوت)

 

وقتي در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاري روي صندلي راحتي‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشي که او در نظر من بزرگ جلوه مي‌داد به رويم نگريست و آن وقت مثلِ اين که صداي به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رويا بار و شيريني بيدار کرده باشد آهسته گفت:

«عجب!... شما هستيد، بفرماييد، خواهش مي‌کنم بفرماييد.»

با اندوه پيش رفتم، قدم‌هايم مرا مي‌کشيدند، انتظار نداشتم که بعد از يک هفته دوري و قهر اين‌قدر بي‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر مي‌کردم با همة کوششي که او براي پنهان کردنِ احساساتش مي‌کند باز من خواهم توانست بعد از يک هفته، در اولين ديدار بارقة ضعيفي از شادي و خوش‌بختي آني را در چشمانِ او بيدار کنم و با اين همه ترسيدم به چشمانش نگاه کنم. ترسيدم در چشم‌هاي او با سنگي روبه‌رو شوم که بر روي آن هيچ نشاني از آن‌چه که من جست‌وجو مي‌کردم نقش نشده باشد. پيش خودم فکر کردم:

من نبايد مثلِ هميشه تسليم او باشم، من مي‌خواهم حرف‌هايم را بزنم و او بايد گوش بدهد، او بايد جواب بدهد، من او را مجبور مي‌کنم، و در تعقيب اين فکر با اطمينان و اندکي خشونت در مقابلش ايستادم.

«مي‌داني که براي چه آمده‌ام؟!»

مثلِ بچه‌ها خنديد. شايد به من و شايد براي اين‌که در مقابل حرف‌هاي من عکس‌العمل خُرد کننده‌اي نشان داده باشد. آن‌وقت درحالي که با يک دست صندلي روبه‌رو را نشان مي‌داد و با دستِ ديگرش کتابِ قطوري را که به روي زانوانش گشوده بود مي‌بست و گفت: «البته که مي‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمي بنشينيد و خودتان را گرم کنيد، اين‌جا، نزديک بخاري.»

وقتي روي نيمکت نشستم فکر کردم که او چرا مي‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بين من و خودش ديواري بکشد.

آه، بعد از يک سال، بعد از يک سال، من هنوز براي او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتي که در آن حال «من و او» ديگر وجود نداشته‌ايم بعد از لحظات پيوند، بعد از لحظات يکي بودن و يکي شدن.

آن وقت از خودم پرسيدم:  


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاة:( لکه )

 

آقا میرزای صراف از چند روزی به این سو در بستر مرگ افتاده بود و اهالی کوچهء " بهارستان" منتظر خبر مرگش بودند. وقتی شاه ولی ، یگانه پسرش ، از دروازهء خانه خارج می شد ، یکی از کوچه گی ها پیش رویش می ایستاد و می پرسید:

- چطور است، وضعش چطور است ؟

پاسخ می شنید :

- بسیار خراب، چیزی نمانده است!

و پرسنده که فکر می شد با پیشانی شنیده است، اندام پیش انداخته اش را پس می کشید و همراه باری از اند یشه راه می افتاد.

 

آقا میرزا در " بهارستان" به نام " قارون" مشهور بود ، به دلیل این که کنسک و بی خیر و خیرات بود. به گپ مردم از سنگ و ریگ روغن می کشید و ذخیره می کرد و برای عزراییل هم به آسانی جان نمی داد. هر روز صبح وقت ، عصا زنان به سرای صرافان می رفت و شامگاهان چریکی و دور از انظار به خانه بر می گشت. از کار و بار و درآمدش حتی شاه ولی هم بوی نمی برد. شام که می آمد ، گاو صندوقش را با کلید مخصوصی که همیشه با پن بزرگی در سجاف زیر پیراهنش بسته می بود ، باز می کرد. به قول مردمی که خود را با خبر می گرفتند ، بسته های پول را تف و گره می زد و به چال گاو صندوق می انداخت. مردم از اینش هم خبر داشتند که در عمرش تنها یکبار به گدا ها ی محله گوشت قربانی داده بود ، که پسان پرده از رازش افتاده بود و همه دانسته بودند که گوسپند شب قبل از قربانی ناگهانی به مرگ خود مرده است. نزدیک بود که کار به کشت و خون بکشد ، که یکدفعه شاه ولی چاقو کشیده و همه را گریختانده بود.

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 1 دی 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه : (برف )

از شیشه به بیرون نگاه کرد، برف همه جا را پوشانیده بود، چشمانش مدتی به دورها ساکت ماند بعد پرده را دوباره بروی شیشه کشید فضای اتاق بسیار سرد بود نزدیک بخاری شد دستان استخوانی و سردش را به پشت بخاری چسپانید اما گرمی به سختی احساس میشد با خود گفت: اینهم آخرین چوب بود که خانه را گرم کردم!

  به چهره زردرنگ مرد نگریست که در گوشه خانه  پتوی را به دورش پیچیده و در همان حال نشسته بخواب رفته بود، دلش نخواست بیدارش کند اما چاره هم نداشت به مرد نزدیک شد دلش به حال مرد سوخت چهره مرد بدان میماند که سالهاست روحی در بدن ندارد، از گوشه پتو به نرمی گرفت و آهسته گفت: احسان، احسان جان! مرد چشمانش را که گوی هزاران سال به خواب نرفته است به سختی از هم گشود و به چهره زن خیره شد. زن ساکت مانده بود. مرد به بیرون نگریست و دوباره به چهره زن نگاه کرد اینک دیگر از درد این چهره آگاه شده بود چند بار سرفه کرد و بعد گفت: فاطمه برف بارید؟ زن چشمانش را به چشمان بیمار مرد دوخت، چشمانش پر آب شده بودند اما جلوی ریختن اشک را گرفت، لبانش خشک و بیحال بود و از لرزش لبانش اندوهش هویدا بود. کوشید بغضش را فرو کشد رویش را از مرد گرفت و خود را مصروف جمع کردن خانه نشان داده و گفت بلی برف باریده است اما چوب نداریم نان هم نیست نمیدانم چه کنم.

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه ( مادر)

مادر

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود . او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه های مدرسه  غذا می پخت. یک روز آمده بود دم در مدرسه که احوالم را بگیرد  و مرا با خود به خانه اش ببرد خیلی خجالت کشیدم . آخ، او چطور توانست این کار رابامن بکند ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر به سویش نگاه کردم وفوراً از آنجا دور شدم روز بعد یکی از همصنفی هایم مرا مسخره کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره . دلم میخواست خودم ره گم و گور کنم . کاش زمین دهن باز میکرد و مرا .. کاش مادرم یک قسمی گم و گور می شد...روز بعد برایش گفتم اگر واقعن می خواهی مرا بخندانی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ او هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم می خواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با اونداشته باشم .

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان های کوتاه : (جنین )

 

 

 

از او خواستم خودش را معرفی کند.

من یک جنین 30هفته‌ ای هستم.

از وضع زنده گی و کیفیت آن پرسیدم.

اوضاع، عالی است. شکر، همه‌چیز فراهم است. از هر چه که بخواهم، خداوند در اختیارم قرار داده و در نعمت‌ها، غوطه ‌ور هستم و زنده گی مرفهی دارم.»

گفتم: «چه کارهایی انجا دادی که این زنده گی مرفه و پر از نعمت را برای خود فراهم کرده‌ای؟»

سری تکان داد و گفت: «ناگهان احساس کردم که نبودنم به بودن، تبدیل شد؛ بدون اینکه پیش پرداخت و قیمتی را بپردازم.»

و در حالی که شادی از چشم‌ هایش تراوش می ‌کرد، گفت:

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 10 شهريور 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان (گرسنه ها)

گرسنه هــــا

 


استاد محمد یوسف کهــــزاد
 دختری هستم هفده ساله، لاغر اندام ونسبتا ً قدبلند. ازقیافه ام معلوم میشود که برای زشت بودن تولد نشده ام . باوجویدکه در آغوش فقر متولد شده ام، هنوز یک دختر زیبا هستم وهمه طراوت ها ولطف سن وسال خود را، با همه محرومیت ها حفظ کرده ام. متعلم صنف یازدۀ لیسۀ زرغونه هستم وتنها با مادرم دریک اپارتمان یکه، در جوارباغ زنانۀ کارتۀ پروان، زندگی میکنم . پدرم که کارمند یکی از بانک های شخصی بود، سال گذشته دراثر یک تصادم ترافیکی، درناحیۀ قلعۀ زمانخان، دنیای فانی را وداع گفت. مادرم بحیث معلم زبان فارسی، دریکی از مکاتب متوسطه ، مدت ده سال صادقانه خدمت کرد، ولی در اثرحسادت ها وتعصبات شخصی که، دربین یکتعداد معلمین وادارۀ مکتب وجودداشت، دستش ازکار گرفته شد. فعلا ً با معاش تقاعدی پدرم، زندگی بخور ونمیری راپیش می بریم .
با دریغ فراوان، من در زمانی تولد شدم که کابل با زشت ترین چهرۀخود، جشن تولدی مرا تبریک گفت وسال هاست که لاشۀ گندیدۀ جنگ را بدوش میکشد.

ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: 6 آذر 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان (نظم)

نظم

چارلی چاپلین
برگردان: احمد شاملو
هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.
     تشریفات مقدماتی انجام شده بود.
     افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.

ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: 5 آذر 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان (گردنبند)

گردنبند

جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقت هستم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، آن را نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام را که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی برایت بدهم، او عروسک قشنگی است ، می توانی در مهمانی هایت دعوتش کنی، قبول اس؟

ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: 29 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com